وب نما: پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

وب نما: پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

دست در دست یار

دست در دست یار

دوست دارم که در مصاف زمان

همچو حلاج، دار خود باشم

دوست دارم که در کشاکش عمر

بی محابا، به کار خود باشم

دوست دارم که در سیاهی عصر

در میان غبار خود باشم

دوست دارم که چون غروب شود

همرهش، داغدار خود باشم

دوست دارم که در نهایت عمر

زیر آوار و بار خود باشم

دوست دارم که چون به مرگ روم

دست در دست یار خود باشم

دوست دارم که چون به دوست رسم

در پناهش، قرار خود باشم

حسن بشیر

تهران- سه شنبه- 13/3/1393

نظرات 6 + ارسال نظر
میلاد عرفان پور سه‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 18:45

بسیاربسیار زیبا بود استاد آنقدر که منو غافلگیر کرد. زیباترین شعری که از شما خوانده ام همین است. بسیار عاطفه و اندیشه لطیفی دارد.انتخاب ردیف و قافیه خیلی مناسب بوده و به روند شعر کمک کرده.

با سلام و احترام
این لطف شما است.
از جنابعالی یاد می گیریم.
همینکه مقبول افتاده است برای من مایه افتخار است. شما را معیار خوبی برای ارزیابی می دانم. البته هنوز خیلی خیلی خیلی فاصله هست با آنچه که باید باشد. این را فقط در حد یک دل نوشته می دانم. و بس
از لطف شما ممنونم
بشیر

میلاد عرفان پور سه‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 18:50

بسیار زیبا بود و زیبایی اش مرا غافلگیر کرد. به نظرم یکی از بهترین شعرهایی ست که از شما شنیده ام.انتخاب ردیف و قافیه مناسب خیلی این شعر را موفق کرده است.

خالقی پور سه‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 18:57

سلام استاد
مثل همیشه حدیث نفسی روان بود و دلنشین.
اما چرا در سیاهی عصر باید در میان غبار خود بود. شاید این درد دل ما همه باشد و گویا حافظ نیز همصدا با ماست که می فرماید:
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
ضمنا بی محابا آیا به معنای مباشر است و یا بدون ترس و نگرانی؟
ارداتمند

با سلام و احترام
بی محابا یعنی همان بدون ترس و با جرأت.
جنس سیاهی عصر با غبار درونی ما متفاوت است، لذا بازگشت به همان غبار حداقل ما را از دام سیاهی عصر به دور خواهد کرد.
از لطف شما ممنونم
بشیر
از

محمد تقی محبی شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:04

استاد بزرگوارم سلام
بسیار زیبا و دلنشین بود

همچو دعبل باش و دارت هم به دوش
در مصاف دهر ، برخیز و بکوش
از چه رو داری تو داغ این غروب ؟
چونکه صبح آید ، طلوع است و خروش

با سلام و احترام
و تشکر از لطف و محبت جنابعالی
مخصوصا با ابیات معنادار و لطیفی که ارسال فرمودید
بشیر

موسی پور دوشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:44 http://meysammoosapour.blogfa.com

سلام استاد بزرگوار
بسیار عالی بود لذت بردم .خیلی خوب بود اگر صحبتی از مرگ نمی کردید . خداوند به شما طول عمر باعزت دهد . انشاء الله

راستش بنده شاعر نیستم و زیاد ترانه فقط و فقط برای دل خودم میگم و مشتری اون هم فقط دل خودمه .این شعر رو تقدیم میکنم . ایراد زیاد داره ولی شما ببخشید .


در حسرت نگاهت محتاج گشتم
خارج شدی از خانه ام ، تاراج گشتم
ظلمت به بیداری رساندم تاب گشتم
غافل شدم غافل نزار بی تاب گشتم
کم کن غرورت را بیا فرهاد گشتم
انگشت نمایم تو نکن فریاد گشتم
گر بشنوی حالم اسیر خاک گشتم
دیگر نیا دنبال من آباد گشتم

با تشکر از میثم موسی پور

با سلام و احترام و تشکر از لطف شما
اسیر خاک گشتن شما هم به عبارتی همان صحبت از مرگ است. الان چطور شده که مرگ خوب نیست. اتفاقا به یاد مرگ بودن نوعی از زندگی کردن است که می تواند تصحیح کننده حیات باشد.
ارادتمند
بشیر

م ح ش سه‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:31

بسیار زیبا بود.
بیانگر روح لطیف، ذوق سرشار و قریحه لبریز شاعر محترم است.
إنشاءالله در دنیا و آخرت دست اندر دست یار باشیم.

انشاء‌الله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد