وب نما: پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

وب نما: پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

۱۰- اساتید من: در میانه راه به سوی دانشگاه جندی شاپور (اهواز)

10- اساتید من: در میانه راه به سوی دانشگاه جندی شاپور (اهواز)

حسن بشیر

4/9/1389- تهران

خاطرات مشهد و دانشگاه آن را رها می کنم. نه به این دلیل که خاطرات آن قابل ارائه نیستند، اما به دلیل طولانی شدن و اجتناب از حاشیه پردازی و رسیدن به اصل مطالبی که مایل بودم درباره اساتید داخل و خارج کشور داشته باشم؛ به یک خاطره مهم دیگری در میانه راه میان مشهد و اهواز در خوابگاه دانشجویان تهران در همان سال 1352-1351 اشاره کنم.

ادامه مطلب ...

اساتید من-۹

9- اساتید من: بقیه از دانشگاه مشهد

حسن بشیر

17 شهریور 1389

امروز روز 17 شهریور است. روزی بیاد ماندنی در تاریخ انقلاب اسلامی ایران. کشتار رژیم شاه در آن روز چهره وحشیانه و استبدادی آن را بیش از پیش بر ملا کرد. ساواک در این زمینه قطعا نقش مهمی را عهده دار بوده. خاطره ای که در اینجا می آید، از خاطرات مربوط به دوستانی است که به دست ساواک شکنجه شدند و تاریخ زندگی آنها به گونه ای دیگر رقم خورد. البته باز هم از ظلم و ستم و خونخواری ساواک خواهم گفت. از خاطراتی که خودم در این زمینه درگیر بودم.

توجه: در همین آغاز کلام، به این نکته اشاره می کنم که به دلیل اینکه با افرادیکه در اینجا نام خواهم برد هماهنگی لازم برای درج نام کامل آنها نکرده ام، و اخلاق نوشتاری و پژوهشی اقتضاء می کند که قبلا باید این اجازه گرفته شود، بنابراین به شکل غیر مشخص از آنها نام برده خواهد شد. مگر در مواردی که ذکر نام مشکلی از این جهت نداشته باشد.

سالهای پنجاه شمسی به بعد سالهای پر تنش و حساسی در تاریخ معاصر ایران می باشند. در آن سالها هم فعالیت سیاسی و مبارزاتی مردم ایران و از جمله دانشگاهها و هم فشار و وحشت ساواک و دولت پهلوی از مردم به شدت افزایش یافته بودند. دانشگاهها در این زمینه نقش مهمی داشتند. روحانیون نیز با حضور وسیع خود در سطح کشور، به ویژه در مراسم مختلف، از فرصت استفاده کرده و مبارزه بر علیه رژیم را تشدید می کردند. پیام های امام خمینی (ره) از نجف تاثیرات فراوانی بر جهت گیری مبارزات اسلامی در کشور داشت. آگاهی های عمومی ایجاد شده در این زمینه، فراتر از تبلیغات دستگاههای دولتی بر علیه اسلام، امام، روحانیت و کلا مبارزات و مخالفت های صورت گرفته بر علیه رژیم بود. در چنین دورانی، دوست همکلاسی به نام «ج.م» داشتم که در مراحل پایانی دوران متوسطه در مدرسه، کاری کارستان در آن زمان انجام داده بود که ساواک در بدر به دنبال عامل آن بود که بهر حال نهایتا کشف کرد و دستگیر نمود. این فرد، در یکی از کلاس های مدرسه عکس شاه را چپه آویزان کرده بود. عکس را سرته کرده بود و این کار، در آن زمان، آنهم در یک مدرسه، واقعا کار پر خطری بود. مدیر و سایر اعضای مدرسه در بدر به دنبال عامل این حرکت بودند ولی نتوانسته بودند وی را پیدا کنند. بهر حال ساواک در این زمینه دست بکار شد و وی را شناسائی و دستگیر کرد. وی در تهران این کار را کرده بود و ما در مشهد در همان سال 1351-1350 مشغول تحصیل در دانشگاه بودیم. ساواک «م. ج» را دستگیر و تحت شکنجه قرار داد که حتما تو این کار را بتنهایی انجام نداده ای و باید بقیه دوستان خود را معرفی کنی. حتما گروهی پشت سر تو قرار دارند. شکنجه و فشار گویا در حدی بودند که طرف قدرت مقاومت را از دست می دهد، و نام همه دوستان مدرسه ای خود را که حتی در دانشگاههای دیگر تحصیل می کردند و از او دور بودند، به ساواک می گوید. از جمله حداقل سه نفر به نام های «ب. ع»، «ر. ع» و «ف. ح» که هر سه در دانشگاه مشهد تازه قبول شده و مشغول تحصیل بودند. اصلا این افراد حتی در آن زمان روحشان از کاری که «م. ج» انجام داده بود خبردار نبود. اما بهر حال طرف گفته بود که این افراد دوستان من هستند. ساواک بدون هیچ تاملی همه این افراد را دستگیر کرد. جالب توجه این است که من نیز یکی از همین دوستانی بودم که در دوران مدرسه با نامبرده همکلاسی بودم، اما به قول خودش پس از چند سال که از آن حادثه گذشته بود و وی را در تهران دیدم، می گفت فلانی باور کن اسم تو از صفحه ذهنم کاملا محو شده بود و الا حتما اسمت را می گفتم. نمی دانم چی شد که اصلا فراموشت کرده بودم. و نمی دانم که این فراموشی به نفع یا به ضررم بود. چون بهر حال برخی از آنانکه توسط ساواک زندانی و شکنجه شده بودند، بعدا زندگی آنان دگرگون شد، و برخی هم اکنون در مراکز بسیار حساس کشور هستند و دارای مسئولیتی بالا. شاید این مساله به آنها کمک کرده باشد. شاید.

بهر حال، مدتی این افراد زیر شکنجه ساواک قرار گرفتند و زندانی شدند. بالاخره ساواک متوجه می شود که موضوع اصلا، وجود گروه سیاسی و فعالیت مشترک بر علیه دولت و از این قبیل مسائل نیست و کم کم این افراد را آزاد می کند. در میان این افراد، آقای «ح. ف» فرد نازنینی بود که پدر روحانی داشت که در بازار فرش فروشهای تهران منزلی قدیمی داشتند که بنده نیز به لحاظ دوستی زیادی که با نامبرده داشتم چند باری به منزل وی دعوت شده بودم. این فرد به شدت از اقدام ساواک ناراحت و این عمل تاثیرات روحی فراوانی بر وی گذاشته بود. از این پس حادثه دیگری را به یاد خواهم آورد که بیشترین تاثیر را بر همین فرد داشت و کلا زندگی وی را از این رو به آن رو کرد.

در روزهای پایانی سال 51-1350 بود که من چند ماهی به خوابگاه دانشگاه مشهد رفته بودم و بیشتر از همه خود را برای امتحان کنکور بعدی آماده می کردم. همانگونه که قبلا نیز اشاره کرده ام، از اتاق کمتر خارج می شدم و بجز برای کارهای ضروری وقت خود را صرف مطالعه و درس خواندن می گذراندم. عصر یکی از روزهای پنجشنبه که معمولا یکی دو اتوبوس دانشگاه از خوابگاه، دانشجویان را به نزدیک حرم مطهر ثامن الائمه (ع) می بردند، آقای «ح. ف» مثل همیشه که روزهای پنجشنبه به زیارت امام رضا (ع) می رفتیم، به اتاق من آمد که فلانی امروز بیا با اتوبوس دانشگاه به حرم برویم. نمی دانم که به چه دلیل بود که آن روز نتوانستم با وی بروم و کلا توفیق زیارت نصیبم نشد. معمول بود که همیشه در شب های جمعه به زیارت می رفتیم و در مسجد گوهر شاد با دوستان نزدیک، با هم گعده می کردیم و زیارت می خواندیم، یا مشغول صحبت های مختلف می شدیم. این کار هفتگی ما بود. اما آن هفته هنوز برای من روشن نیست که چرا و چگونه شد که نرفتم. بهر حال آقای «ح. ف» با اتوبوس دانشگاه به سوی حرم رفت. در بین راه یا نزدیک حرم، گویا دانشجویان آن اتوبوس شعارهایی را بر علیه رژیم می دهند و برخی پیاده می شوند و فرار می کنند اما دوست ما «ح. ف» که کمی نیز سنگین وزن بود، می ماند و به قول خودش که من وارد ماجرا نشده بودم، تصور می کرد که کاری به کار وی ندارند. مخصوصا اینکه چند ماه پیش به دلیل همان افشاگری ناخواسته آقای «ج. م» زندانی شده بود و ساواک متوجه شده بود که وی از گروه خاص سیاسی یا اصلا آدم سیاسی نیست. بهر حال نیروهای امنیتی فرا می رسند و برخی از دانشجویان را دستگیر می کنند از جمله همین دوست ما آقای «ح. ف». عجب روزگاری است. باز هم گویا خدا می خواست از این دستگیری ها رهایی یابم. اگر رفته بودم معلوم نبود که زندگی ما دچار چه تحولی می شد. بهر حال طرف را گرفتند.تلاش ها برای رهایی وی از دست ساواک آغاز شد. اما این بار وی در اتوبوسی بود که دانشجویان آن شعار بر علیه رژیم می دادند، و ساواک می گفت معلوم نیست که این فرد چه نقشی را در آن بازی می کرده است و باید این مساله روشن شود. بهر حال این حادثه باعث شد که فرد مزبور مدتی تحت شکنجه ساواک قرار گیرد و بالاخره با روحی افسرده و مضطرب آزاد شود. به یاد دارم، وقتی نامبرده به مشهد برگشته بود، دیگر نه توان درس خواندن در دانشگاه داشت نه توان زندگی کردن با سایر دانشجویان. تحصیل دانشگاهی را از همان زمان ترک کرد و همچون پدر گرامی اش که شخصیت معروفی از نظر فضل و علم و اخلاق بودند، راهی حوزه شد. هم اکنون، این دوست گرامی یکی از روحانیون خوب حوزه اند. بنظرم می رسد که پدر نامبرده از اول نیز مایل بود که تنها فرزند ذکور وی همان راه پدر را ادامه دهد اما پسر در آغاز نخواسته بود، اما حوادث روزگار وی را متقاعد کرده بود که اگر از همان اول به سخن پدر گوش می داد عاقبت به خیری بیشتری داشت. زندگی انسان، گاهی دستخوش مسائل عجیبی می شود. گویی از همان آغاز، پایان آن مشخص است اما انسان تلاش های مذبوحانه ای می کند که آن را تغییر دهد. در اینجاست که علیرغم تلاش باید توکل بر خدا نمود. علیرغم فعالیت، زندگی را به او سپرد. اوست که قطعا هر آنچه که به صلاح ماست، ما را به آن رهنمون خواهد کرد و چه بسا در همین راه است که بسیاری از همان چیزهای ثابتی که برای ما ترسیم شده، تغییر یابند. خدایا، دست ما را در همه احوال بگیر که به شدت ناتوانیم.

اساتید من-۸

8- اساتید من: بقیه از دانشگاه مشهد

حسن بشیر

تهران- 15 مرداد 1389

در همان زمان نسبتا کوتاهی که دانشجوی دانشگاه مشهد بودم، از دانشگاه و کلا دوران دانشجویی در شهر مقدس مشهد خاطرات زیادی دارم، اما در این رابطه فقط به چند خاطره ای که فکر می کنم ارزش گفتن دارند با خوانندگان محترم در میان می گذارم.

خاطره اول:

روزی که به مشهد رفتم، با خودم خرت و پرت هایی داشتم که برای خواب و استراحت بودند و کمی هم لباس. بخوبی یاد دارم که با تاکسی می خواستم به جایی بروم که می دانستم، تا اینکه روزهای بعد برای ثبت نام به دانشگاه مشهد بروم. از تاکسی که پیاده شدم فقط کیف دستی ام با خودم بود. پول تاکسی را همان زمان که داخل تاکسی بودم پرداخت کردم و پیاده شدم تا بقیه وسایلم را از صندوق عقب ماشین بردارم. اما تاکسی به سرعت حرکت کرد. هاج و واج مانده بودم. وسایلم همه بر باد رفته بودند. نمی دانستم چکار کنم. صبح بود و دلشکسته بودم. زدم به سوی حرم ثامن الائمه (ع). زیارت خواندم. دعا کردم و درخواست وسایلم را نمودم. آن زمان جوانی بودم که هر چه از زندگی داشت همان وسایل بود و لا غیر. می توانستم دوباره از پدر و مادر خواهش کنم که بهر شکلی جبران کنند، اما به غرورم بر می خورد. بهر حال جوانی و غرور اگر با هم نباشند باعث تعجب است. از حرم بیرون رفتم. بیرون صحن چشمم به تابلوی افتاد که در مورد «اشیاء مفقوده» بود. دفتری در کنار صحن بودکه اشیاء مفقوده در آنجا نگهداری می شدند. به سوی آن رفتم اما با کمال نا امیدی. فکر می کردم که راننده تاکسی عمداً وسایلم را برده است. مگر می شود که فراموش کند و حرکت نماید؟ بهر حال رفتم و سوال کردم. در کمال تعجب دیدم که وسایلم در گوشه ای از همان دفتر است. با خوشحالی به مسئول دفتر گفتم وسایلم همین هاست و ایشان نیز با یکی دو سوال کردن، پذیرفت. خیلی خوشحال شدم. در آن زمان احساس کردم مثل اینکه همه دنیا را به من داده بودند. کاش آن لحظه ای که در حرم بودم چیز دیگری از آقا امام رضا (ع) می خواستم. کاش. اما چه می شود کرد که انسان همیشه به دنبال همان چیزهایی است که تصور می کند گمشدهایی هستند که زندگی اش را سروسامان می دهند. آنهم در همین چند روز خاکی. کم اند آنهایی که فراتر از این می روند. و همین کم ها هستند که باعث نگه داشتن آبروی جهانیان می شوند.

از خودم خجالت کشیدم که نسبت به آن راننده تاکسی عجولانه قضاوت کرده بودم. در حالیکه آن راننده گویا اصلا متوجه نشده بود. ولی وقتی که متوجه وسایل می شود به دفتر اشیاء مفقوده مراجعه می کند و به آنجا می سپارد. اولین درس زندگی را در همان جا یاد گرفتم که قضاوت عجولانه نکنم. کمی با صبر و حوصله به زندگی و جریانهای آن نگاه کنم. انسان ها را به گونه ای دیگر ببینم. نه اینکه خود را به ساده لوحی بزنم. خیر. اما انسانها واقعا دنیای عجیبی هستند. انسان ها در هر لحظه می توانند چیزی باشند که قبلا نبوده اند. و این دریافت از زندگی برای من کشف بزرگی بود.

از همان روز تا کنون، هر گاه در یک تاکسی سوار می شوم و وسایلی با خود یا در صندوق عقب ماشین دارم تا همه وسایل را از ماشین خارج نکنم بهیچ وجه پول راننده را نمی دهم. می گویند «التجربه فوق العلم» (تجربه بالاتر از علم است). واقعاً همینطور است و من این تجربه کوچک را بر دنیایی از علم بدون تجربه ترجیح می دهم.

اساتید من-7

7- اساتید من: دانشگاه مشهد

حسن بشیر

7 مرداد ماه 1389

دانشگاه مشهد اولین دانشگاهی بود که پس از گرفتن دیپلم وارد آن شدم. سالهای 51-1350، یعنی همان سالهایی بود که دکتر شریعتی در مشهد و به ویژه دانشکده ادبیات آن به شدت مطرح شده بود. یعنی همان سالی که برای اولین بار در کشور طرح ویژه پذیرش کلی دانشجویان بدون تفکیک رشته ای آنها از کنگور و سپس تفکیک آنها بر مبنای معدل و اعزام آنها به دانشکده های مختلف اجرا گردید. این طرح برای یکبار در همان سال انجام و چراغ آن برای همیشه خاموش گشت و طرح کلا متوقف شد، اما این طرح حداقل اثرات خودش را بر زندگی خیلی از دانشجویان آن سال، از جمله خود من گذاشت. در همین سال بود که برخی از افراد مانند دکتر فتاحی که مدتی نماینده مشهد بود نیز حضور داشتند. دانشجویان در این طرحی که به «علوم پایه» معروف شده بود، باید یک سال تلاش می کردند و درس می خواندند و بر مبنای معدل آنها به دانشکده های مختلف در دانشگاه مشهد تقسیم می شدند. من نیز همراه حدود 400 نفر دیگر در همین راه قدم بر می داشتم، غافل از اینکه وارد کردن 400 نفر در یک مسابقه ناخواسته، که قبلا در امتحان کنکور تاوانش را داده اند، معلوم نیست که به چه نتیجه ای منجر گردد. بهر حال، ما نیز وارد این گود شدیم و مسابقه را آغاز کردیم. پایان سال، برای من خیلی خوشایند نبود. یکی از رشته های تازه تاسیس، یعنی حدود 39 سال پیش، رشته تغذیه بود که می شود گفت تازه در کشور راه اندازی شده بود. البته اطلاع کافی از این ندارم که آیا این رشته در دانشگاه تهران نیز در همان زمان وجود داشت یا خیر، اما در مشهد آن زمان می گفتند که به تازگی راه افتاده است. معدل من به گونه ای بود که می توان گفت در آن دانشکده می توانستم ثبت نام کنم. اما، امان از گفتگوهای جنبی که بهر حال بی تاثیر نیستند. خدا نکند آدم در عین جوانی و بی تجربگی، با آدمهایی نیز مشورت کند، یا حرف ها و حدیث های افرادی را گوش کند که اشراف کامل بر مسائل جاری ندارند، اما قدرت کافی برای اعمال نفوذ دارند. همه گفتند که این رشته یعنی اینکه شما در آینده یک «آشپز درسخوانده» می شوید. همین. و همین جمله، تاثیر خودش را گذاشت تا دوباره در خوابگاه دانشگاه مشهد، در اتاق را بر خودم ببندم و گاهی بجز، برای نماز در مسجد دانشگاه یا خوردن غذا در رستوان آن، از اتاق خارج نشوم و چندماهی را به آماده کردن خودم برای کنگور بعدی صرف کنم.

از دوره تحصیل در دانشگاه مشهد، بجز نام دو استاد که یکی «دکتر رکنی» و دیگری آقای «اشرف» که اولی استاد ادبیات و دیگری مدرس «فیزیک» بودند نام دیگری به خاطر ندارم. البته «دکتر سلاجقه» که گویا طراح همین دوره «علوم پایه» بود نیز به یاد دارم که استاد مستقیم بنده نبود، اما بیشترین نقش را در تغییر مسیر من و بسیاری از دانشجویان دیگر داشت. مدتی پیش از دکتر یاسینی که یکی از معروفترین دندان پزشکان کشور است شنیدم که دکتر سلاجقه هنوز در قید حیات اند و در تهران زندگی می کنند.

دکتر رکنی را نیز چند سال پیش در کتابخانه آستان قدس رضوی زیارت کردم و به ایشان به عنوان استاد پیشین بنده ادای احترام لازم را کردم. وی پس از بازنشتگی، در کتابخانه مزبور شاغل شده بود تا از علم و اندیشه او استفاده شود. امیدوارم که همیشه سالم و سرزنده باشند. به یاد دارم که بخوبی درس ادبیات فارسی را تدریس می کرد. وی استاد معروف دانشکده ادبیات مشهد بود. شخصیتی محترم، با اخلاق، با ادب و خوشرو. اما سختگیر، مانند همه اندیشمندان سنتی که اصولی را دارا بودند و هستند و هر روز با هر بادی به این سو و آن سو نمی چرخند.

آقای «اشرف» مدرس درس فیزیک، فوق لیسانس داشت. استادی بود بسیار مومن و در آن زمان انقلابی. به شدت به مسائل دینی مقید بود و افکار انقلابی و روشن خود را گاه گاهی ابراز می کرد. اما بدون آن نیز پیدا بود که فردی معتقد و مومن بود. نمی دانم که اکنون کجاست و یا هنوز در قید حیات است یا نه. خدا به وی جزای خیر بدهد که ما را همچنان به اخلاق اسلامی و اعتقادات دینی پایندتر می کرد.

از آن سالها نیز آنچه که بخوبی به یاد دارم، سرمای عجیب و غیرمنتظره ای بود که در زمستان بر سر مشهد و مشهد نشینان نازل شد. در آغاز تحصیل اتاقی را در یک خانه ای در یکی از کوچه های تقریبا متصل به میدان سراب (میدان سعدی) که نزدیک دانشگاه مشهد بود گرفته بودم. زمستان بود و سرد و من نیز در یکی از همان روزها، در آغاز صبح، از خانه بیرون آمدم تا قدم زنان به دانشگاه بروم. دانشکده های علوم و پزشکی و ادبیات از همدیگر دور نبودند و با یکی دو خیابان از همدیگر جدا می شدند. از میدان سراب تا آنجا نیز بیش از 5 دقیقه پیاده روی نبود. از خانه بیرون زدم و کوچه ی منتهی به میدان سراب را طی کردم. هوا به شدت سرد بود. حدود 31 درجه زیر صفر. به سختی راه می رفتم. در حقیقت می لرزیدم و می رفتم.

برگ ها و شاخه های درختان خیابان همه قندیل بسته بودند و یخ همه جا را گرفته بود. برف زیادی بود و سرما بیداد می کرد. نتوانستم جلوتر از میدان سراب بروم. مجبور شدم به سرعت به خانه برگردم. سرما بیش از طاقت من بود. بعدها شنیدم که این درجه از حرارت کمتر سراغ مشهد آمده بود و آن سال، یکی از سالهای استثنائی در این زمینه بود. بهر حال به خانه برگشتم و قید دانشگاه را زدم. روز بعد که به دانشگاه رفتم، مطلع شدم که کلا دانشگاه به دلیل همان سرما تعطیل شده بود و من تا آن لحظه نمی دانستم. آن روزها نه کامپیوتر بود و نه اینترنت که به سرعت امروز از مسائل جاری آگاه شویم. اگر هم خانه ای که در آن بودم تلفن نیز داشت، روی آن را نداشتم که به صاحب خانه بگویم که اجازه بدهد از تلفن استفاده کنم. بهر حال من تنها یک اتاق کوچکی اجاره کرده بودم و دیگر هیچ. اگر هم می خواستم با پدر و مادر تلفن کنم از تلفن های بیرون خانه استفاده می کردم. اکنون که به آن سالها نگاه می کنم، تحولات ارتباطی را بیشتر و بهتر درک می کنم. نه اینکه امروز همه چیز از این نظر روبراه و به روز است، اما قدر امروز را باید دانست.

باز هم از مشهد و دانشگاه مشهد و زمانی که در مشهد بودم کمی بیشتر از این خواهم گفت. این یادداشت ها خود نوعی از بازتولید خود در طی زمان است. بازنمایی گذشته است که هم اکنون به گونه ای دیگر، در حال تولید است. امیدوارم که اگر هم این یادداشت ها خوانندگانی داشته باشد، باعث خستگی و ملال آنها نشود. بهر حال همانگونه که قبلا در مقاله ای گفته بودم وبلاگ حیات خلوت انسانهای کنونی است، در همین حیات خلوت با خودم صحبت می کنم. خودم را برای خودم بازگو می کنم و در این محاوره درونی، بدیهی است هستند کسانی که می توانند به برکت این فضای مجازی به این حیات خلوت راه پیدا کنند و از این محاوره نهانی و درونی آگاه شوند. امیدوارم که خلوت مرا در این حیات خلوت خراب نکنند و چینی نازک تنهایی من را، به قول سهراب، نشکنند. این روزها، بر خلاف همه دورانها، به شدت شکستنی شده است. خدا به خیر کند.

اساتید من- 6

6- اساتید من: در بقیه درس های حوزه

حسن بشیر

تهران، اول شهریور ماه 1389 

اساتید خیلی زیادی برای درس های حوزوی نداشتم، اما با قدرت می توانم ادعا کنم که این اساتید از بهترین ها بودند که شاگردی ما را پذیرفتند. واقعا سعادت بزرگی بود که با آنان آشنا شدیم. هر چه بود توفیق خداوندی و عنایت وی بود که ما را با این اساتید پیوند داد.

یکی از مسائل مهمی که در آن زمان (حدود 43 سال پیش) در حوزه علمیه اتفاق افتاد، تحولی است که در برخی از کتاب ها و شیوهای تدریس به وجود آمده بود. کتاب های آیت الله شهید محمد باقر صدر (ره) و دیدگاههای وی اهمیت زیادی پیدا کرده بود. دیدگاه حضرت امام خمینی (ره) به ویژه در زمینه های سیاسی و حاکمیت و ولایت فقیه و مبارزه با ظلم و استبداد، تحول بزرگی در حوزه های علمیه به وجود آورد. کتاب های آیت الله شیخ محمدرضا مظفر تحولی در کتاب های حوزوی بود. دو نوع نگاه بر حوزه حاکم شده بود، یک نگاه به کتاب ها و روش های سنتی پایبند بود و نگاه دیگر خواهان تحول و تدریس کتاب های جدید بود. ما در این گیرودار، علیرغم جوانی، معتقد بودیم که باید هر دو روش را آموخت. نباید از سنت گذشت و به تحولات ایجاد شده کاملا پیوست. گسست از کتاب های گذشته به معنای عدم آشنا شدن با ماهیت واقعی حوزه بود. کنار گذاشتن کتاب های سنتی یعنی رویگرداندن از شیوه های درسی علامه حلی و آخوند خراسانی و شیخ انصاری بود و این یعنی خروج از سنت حوزوی. و  لذا آنچه گذشت، استفاده کردن از هر دو شیوه و کتابهای قدیم و جدید بود. یعنی ما علاوه بر خواندن «الفیه بن ماللک» از خواندن «جامع المقدمات» و «سیوطی» غفلت نکردیم. و علاوه بر خواندن «اصول الفقه» آیت الله مظفر و سپس «اصول» آیت الله صدر، کتاب «معالم الاصول» و «قوانین الاصول» را نیز خواندیم. علاوه بر خواندن کتاب های منطق قدیم، از کتاب «منطق» آیت الله مظفر نیز بهر بردیم. همه این کتابهای را تقریبا بطور تمام و کمال خواندیم. البته به یاد دارم بخش های جزئی از این کتاب ها را اساتید صلاح می دانستند که نیازی به خواندن آنها نیست. هیچگاه به خودمان اجازه نمی دادیم که به دلیل سختی و تراکم درسها و تنوع آنها و غیره و غیره، از برکت حوزه و بهره برداری از اساتید و درس ها چشم پوشی کنیم. ما در آن زمان نه به دنبال نان و مقام و اسم بودیم و نه در پی دنیا و دنیازدگی. هر چه بود، خلوص کودکانه ای بود که در نوجوانانی تجلی کرده بود که راه صحیح را در یادگیری درس های حوزه در کنار درس های دیگر می دانستیم. هیچگاه، درس های مدرسه را نیز ترک نکردیم یا اینکه به تاخیر بیندازیم. از صبح تا عصر مدرسه بودیم، به خانه که بر می گشتیم، نیم ساعت بعد، در حوزه بودیم و درسهای طلبگی ما شروع می شد. چندین سال کار ما همین بود. هیچگاه نق نزدیم یا از سختی درس و سختیگری استاد و هزاران بهانه دیگر که اکنون ورد زبان و فکر و ذهن دانش آموزان و دانشجویان عزیز است، ننالیدیم. عشق بود و حرمت درس و قدرشناسی استاد. این راه، راهی بود که می دانستیم باید طی شود. برای آدم شدن باید سختی کشید. بهر حال آدم شدن با بها به دست می آید نه با بهانه. همانگونه که دست یابی به بهشت نیز در همین راه نهفته است.

بخشی از درس های مربوط به «عروض» که با شعر و نظم ما را آشنا کرد، را نیز آموختیم. در فقه نیز، پس از خواندن کتاب «شرایع الاسلام» کتاب «لمعه دمشقیه» را آغاز کردیم. در نیمه راه این کتاب بودم، که اجل آموزش مدرسه ای گیریبانگیرم شد و با درسهای حوزوی خداحافظی کردم. برخی از اساتید در همان زمان توصیه کردند، که خوب است، من (بشیر) راه مدرسه و علوم جدید را ادامه دهم. هنوز نمی دانم که آیا این توصیه به نفع من بود یا خیری در من دیده نشد که راه حوزه را طی کنم. اما در مورد بقیه دوستان، شدیدا اصرار داشتند که نه تنها باید حوزه را ادامه بدهند، بلکه باید دور درس های مدرسه را نیز خط بکشند، و بیش از دیپلم ادامه ندهند. چنین هم شد. من راهی مدرسه شدم و آنان راهی حوزه. آنان تا بیش از دیپلم نخواندند، اما من از حوزه محروم و به مدرسه پیوستم. البته گویی یکی از آن دوستان درس های دانشگاهی تا لیسانس را در کنار درس های حوزه ادامه داد و لیسانسیه هم شد.

یکی از عوامل بسیار مهمی که باعث ایجاد توقف در راه حوزوی من و رویکردن به مدرسه بود موضوعی است که بطور خلاصه می گویم. به یاد دارم که در زمان حوزه، دو بار مبلغ ناچیزی را به عنوان اینکه نیمچه طلبه شده بودیم از یکی از اساتید که شهریه هایی تقسیم می کرد گرفتیم. هنوز آن لحظات را بخاطر دارم. خوشحال شده بودم که بهر حال مبلغی دریافت کرده بودیم که می توان آن را خرج کرد یا حداقل به پدر و مادر نشان داد که ما هم مرد شدیم و اهل معاش در آوردن. اما این را نیز بخوبی یاد دارم که فکر این پول عین خوره به جانم افتاده بود که این پول امام زمان (عج) است و اگر ما نتوانیم آدم حسابی بشویم و قدر این پول را ندانیم، حسابی در خسران و گمراهی هستیم. در همان جوانی، از بس که این مساله را برای ما به شدت مطرح می کردند و کار بسیار خوبی هم می کردند، به شدت نگران این پول شدم. در خودم نمی دیدم که بتوانم این بار امانت را به دوش بکشم. خوردن پول امام زمان (عج) و آدم نشدن به گونه ای که او می خواهد؟ نه اینکه در آن زمان نمی شد که گفت انشاء الله حلال است و خورد و بلعید. و نه اینکه دیگران نمی توانستند تصور کنند که نمی توانند آدم شوند، اما من هر چه فکر کردم در خود این توانائی را ندیدم. واقعا، بینی بین الله صادقانه بود آن لحظاتی که اکنون به خاطر دارم. به خودم دروغ نمی گفتم. با همان احساسات کودکانه و نوجوانانه، احساس کردم که من آن آدمی نیستم که بتوانم این بار بزرگ امانت را به دوش بکشم و پول امام زمان (عج) را بدون توجه بخورم. نگران این «توجه» بودم. هر چه بیشتر با خودم حرف زدم، دیدم همان بهتر است که حداقل این پول را نگیرم و از آن زمان به بعد نگرفتم. و این مساله علاوه بر آن توصیه هایی که برخی برای ادامه راه مدرسه می کردند، مشوق من برای این بود که کلا به مدرسه بروم و قید حوزه را بزنم. دوستان من روحانی شدند و  آدمهای خوب. حتما قدر آن پول را نیز می دانند و  حرمت امام زمان (عج) را نگه می دارند.

داستان کندن از حوزه و راه مدرسه گرفتن به این معنا نبوده که با حوزه و اساتید و دوستان و رفقای حوزوی کنده شوم. هر گاه فرصتی می شد، به آنان سر می زدم و حسرت آن روزها را می کشیدم. اما از این مطمئن بودم که حداقل پول امام زمان (عج) را هدر نداده ام. و این برای من تا کنون کار بزرگی بود. در هیچ زمانی نیز تلاش نکرده ام که با کاهلی و کم کاری و ندانم کاری، بار چیزی را به دوش بکشم که حق آن ضایع شود. حداقل به این معتقد بودم که باید تلاش کرد و بیش از آنچه گرفت باید داد. از این روست که گاهی بدون توجه به بسیاری از جبنه های آبروداری برای خودم، به فکر آبروداری برای کار و مسئولیت بوده ام که گاهی نیز، در جهت مثبت و منفی آن، قابل درک یا پذیرش برای دیگران نبوده است، و گاهی نیز بیش از حد کاسه داغ تر از آش بودن نیز، همه زحمات را بهدر می داد.

مدرسه راهم را از حوزه جدا کرد، و این راه تا دانشگاه و دانشگاههای مختلف کشاند. از این شهر به آن شهر و از این کشور به آن کشور رفتم که داستان درازی دارد. این داستان را در زیر سایه اساتید خودم ادامه خواهم داد. شاید در زیر چتر آنان، به برکت آرامش و عزت دست یابم. چیزی که خیر دنیا و آخرت در آن نهفته است.

اساتید من-۵

5- استاد من: آیت الله شیخ ابوالفضل اسلامی 

 

 

حسن بشیر

تهران، 31/5/1389

 

آیت الله ابوالفضل اسلامی، در آن زمان که ما چهار نفر نوجوان را با ادبیات علوم اسلامی حوزوی آشنا کرد، هنوز جوانی بود، که در مدرسه آیت الله بروجردی استقرار داشت. جوانی روحانی، انقلابی، پیرو امام خمینی (ره) آنهم در آن زمان که بیش از 40 سال پیش بود، متقی، با ایمان و خوش فکر. نمی دانم چگونه شد که با وی آشنا شدیم. بنظر می آید که ایشان به لحاظ ارتباطی که با روحانیون انقلابی و فهیم حوزه داشت، راهی برای ارتباط ما با وی به وجود آمد که بسیار هم پر برکت و معنادار بود. اولین درسهای مقدماتی را با وی گذراندیم. به عبارت دیگر، ساختار فکری و رویکردهای شناختی ما تا اندازه زیادی با وی پیوند خورد. از «جامع المقدمات» که کتاب معروفی است آغاز کردیم. کتاب «شرح باب حادی عشر» که در زمینه عقاید است با وی خواندیم. کتاب «معالم الاصول» که کتاب نسبتا مقدماتی اصول است را با وی گذراندیم. بسیار پر حرارت و با نشاط بود. پیرو حضرت امام خمینی (ره) بود و نگاهی عمیق در مسائل سیاسی داشت. نه اینکه آن زمان که نوجوان بودیم، این را بخوبی درک می کردیم ولی بعدها که بیشتر با آنچه می گفت آشناتر شدیم و پیوند خوردیم، درک کردیم و عمق آن را فهمیدیم. به یاد دارم که در سفری به کاشان که زادگاه وی بود رفتم، در خانه اش خیلی به من محبت کرد. در زمان تحصیل خیلی به تربیت اخلاقی ما فکر می کرد و توصیه هایی می کرد. از  تاکید بر حضور قلبی، از صافی نیت، از زیارت کردن آگاهانه، از نمازخواندن با فهم و معرفت و غیره. اما مهمتر از همان تعمیق همان نگاه امام بود که در روح ما نهادینه کرد آنهم سالها قبل از پیروزی انقلاب. چند سال پیش در سفر حج عمره که از لندن به عربستان می رفتم در مسجد شجره ایشان را زیارت کردم. حاج حسن آقا، صدام کرد و من متوجه حضرت استاد شدم. خیلی محبت کرد و جویای حال شد. عرض کردم که چند سالی است خارج نشین شدم و لذا فرصتی برای عرض ادب و سلام نبوده است. محبت کرد و دعا نمود. برای من آن دعا همیشه خیر و برکت بهمراه داشت. هر چه اکنون دارم قطعا بخشی از آن متعلق به همان دعای استاد بود. آنانکه هنوز معنای این کلام را درک نمی کنند یا استاد نداشته اند، یا قدر استاد ندانسته اند. که در هر دو صورت محروم بوده اند و محروم خواهند ماند. خدایا ما را از محرومان درگاه اساتیدی که دین بزرگی در تربیت و آموزش بر گردن ما دارند قرار مده. آمین.

اساتید من-۴

4- استاد من: حضرت آیت الله سید محمود هاشمی شاهرودی

حسن بشیر

تهران-25/5/1389

 

                                                               

 

 

گاهی توفیقاتی نصیب انسان می شوند که بجز عنایت خداوند هیچ عامل دیگری برای آنها نمی توان تصور کرد. شاگردی حضرت آیت الله سید محمود هاشمی شاهرودی نیز از همین توفیقات و عنایات خداوندی است که نصیبم شده است. در همان نوجوانی و در آغاز بخود آمدن و تلاش برای فکر کردن و یاد گرفتن. حلقه دوستان چهارنفری که قبلا نیز گفته بودم برای چندین سال با همدیگر و از 12 -13 سالگی تصمیم بر این گرفته بودیم که علاوه بر درسهای مدرسه، درسهای طلبگی را نیز بخوانیم. از اخلاق شروع کردیم که مرحله اول آدم شدن بود. تازه می خواستیم بدانیم که آدم شدن یعنی چه و چگونه باید آدم شد. اما بزودی متوجه شدیم که برای درک آدم شدن، نیازمند دانش هستیم. بدون دانائی، معرفت بدست نمی آید. دانستن، مقدمه فهمیدن است. و فهمیدن مرحله ای آغازین برای دست یابی به معرفت. باید از اخلاق آغاز کرد تا به معرفت رسید. اما در طی این راه، باید از ابزار علم و دانش بهره برد. طی این طریق بدون چراغ علم، آنهم علم دین که راه را از بیراهه جدا می کند، ممکن نیست. علم های دیگر، اگر مطابق واقع باشند، گر چه نوراند، اما در ظرف های مختلف می توانند به تاریکی منجر شوند. این آدمی است که می تواند نور علم را در خود بتاباند یا تاریکی خویش را بر علم سایه اندازد. علم مطابق واقع، همیشه نور است. ظلمت ها و حجاب ها و گمراهی ها، از علم زاییده نمی شوند. بگذریم.

شانس بزرگی بود که در خدمت استاد قرار گرفته بودیم. حضرت استاد مجتهدی بود جوان که به خوش فکری، فهیم بودن، عالم بودن، با اخلاق بودن، و با تواضع بسیار بالا بودن معروف بود. به وی گفته بودند که به این 4 جوان امیدهایی بسته ایم و آموزش آنها، قطعا می تواند تاثیرات خودش را داشته باشد. ما نیز به دنبال بهترین ها بودیم. درس حوزه را خیلی ها می دهند. اما، انتخاب استاد چیز دیگری است. اصلا دانش پژوه با استاد است که شناخته می شود. مکان و اسم و عنوان و امثالهم، در مقابل شاگردی استاد، هیچ است. این استاد است که برکت روحی و علمی و زندگی به دانش آموز خود می بخشد. و این برکت، در صورت کم رنگ نشدن با اعمال ناشایست دانش آموز و دانشجو و دانش پژوه، همیشه همراه و همگام با آنان خواهد بود. برکتی دائمی از شجره طیبه ای که اصل آن در آسمان است، و از برکت آسمان تعذیه می کند.

در این جا، از استاد بزرگوار، در یادگیری علوم حوزی آغاز کردم، نه بدین علت است که ایشان اولین استاد در این راه بود، که قبل از آنکه در محضر ایشان تلمذ کنیم، باید مقدمات علمی را طی می کردیم. اساتید دیگری نیز بودند که برخی از مقدمات دیگر را گفته بودند که از آنها نیز بخوبی یاد خواهم کرد. اما دوست داشتم، از ایشان آغاز کنم. به این دلیل که شاید بیشترین تاثیر را از نظر اخلاق، رفتار، تدریس، چگونه درس خواندن و فکر کردن، نحوه آموزش، شیوه یادگیری و خیلی چیزهای دیگر بر ما داشت و مهمتر از همه به دلیل اینکه، استاد تجسم تواضع و علم و اخلاق بود و این چیز کمی نیست. شخصیتی بزرگ که در عین اجتهاد و خلاقیت و بزرگی در علم و فضل، آماده بود که به 4 نوجوان درس های مقدماتی را آموزش دهد. آنانکه با شیوه های حوزوی آشنایی دارند، معنای این جمله را بخوبی درک می کنند. در هیچ زمانی رسم بر این نبود که یک عالم مجتهد، درسهای مقدماتی را آموزش دهد. نوعی خروج از قاعده بود که تقریبا تا کنون نیز رعایت می شود. اما استاد همینکه دانست که 4 جوان عاشق علم دین هستند، نه تنها پذیرفت بلکه، با خلوص کامل و تلاش مداوم، در صدد آموزش آنان برآمد. بنده همیشه در مقابل وی تعظیم کرده ام. کار، بزرگ وی در شکستن قاعده حوزوی در این زمینه را یکی از بزرگترین علائم تحول بزرگ درونی وی و توانمندی او برای کارهای سترگی است که دیدیم در سالهای بعد از جوانی نیز چگونه توانست از این قدرت فکری و روحی استفاده کند و در خدمت انقلاب و جامعه اسلامی باشد.

اولین درسی که با استاد بزرگوار حضرت آیت الله سید محمود هاشمی شاهرودی داشتیم (این جمع بستن ها ناظر به این است که 4 نفر بودیم) درس فقه از کتاب «شرایع الاسلام» بود. به یاد دارم که این کتاب ارزشمند به شیوه قدیم با حاشیه های ریز و خطی که گاهی به سختی خوانده می شد، علاوه بر مغلق گویی بسیاری از جملات آن که نیازمند مباحثه های فراوان بود، نه تنها بنده را با سختی های یادگیری آشنا کرد، بلکه چشمهایم را نیز نیازمند عینک کرد. از همان زمان بود که علاوه بر ضعف های علمی و روحی و فکری، ضعف چشم نیز نصیبم گشت و آنجا فهمیدم که برای دست یابی به علم باید ضعف ها را برطرف کرد. چه ضعف چشم باشد و چه ضعف فکر و روح. بهر حال از همان زمان عینکی شدم تا همین اکنون که حدود 43 سال از آن زمان می گذرد. ضعف چشم نیز با تغییر عینک در زمان های مختلف بر طرف می شد، اما هنوز در ضعف روح و فکر و اخلاق مانده ام. گویی همه فوت و فن ها برای درمان، نه تنها درمان نبودند که به قول آن ملای رومی، تاثیر معکوس داشته اند. تا اینجا فهمیده ام که درمان اصلی، در دست خداوند متعال است که چگونه فیض خود را نصیب آدم می کند و با چه عنایتی به وی نگاه کند. نه اینکه ما نیز در این فیض و عنایت سهمی نداریم، که ظرف باید آماده شود، اما آنچه که در نهایت می ماند و خواهد بود، تنها و تنها عنایت او و فیض اوست. هیچ چیز دیگر نیست. و ما هنوز که هنوز است به دنبال این عنایت و فیض هستیم. تا دوست چه خواهد و چگونه ما را دریابد.

شاگردی آن استاد به کتاب «شرایع الاسلام» خاتمه نیافت. کتاب «قوانین الاصول» را نیز در محضر ایشان خواندیم. تسلط بر مباحث، عمق علمی فراوان، زیبایی آموزش و شیوه بیان، صبر و حوصله در مقابل سوالهای بچه گانه و نادانسته ما، همه و همه عظمت این شخصیت بزرگ را همیشه در ذهن و روحم زنده می کند. باور کنید که هیچگاه استادان خود را چه در مدرسه و چه در حوزه و چه در داخل و چه در خارج کشور، چه مسلمان و چه غیرمسلمان هیچگاه فراموش نکرده ام و همیشه، در برابر آنها چه در عالم حضور و چه در عالم فکر و خیال تعظیم کرده ام و برای آنان دعای خیر کرده ام که هر چه یاد گرفته ام، از برکت شاگردی آنان بود. خدا همه آنان را، چه زنده و چه مرده، در پناه خود نگهدارد.

کتاب «البلاغه الواضحه» که در آشنایی با شیوه های فصاحت و بلاغت بود، نیز، نزد استاد خواندیم. به یاد دارم که گاهی برای مثال هایی که باید در همان زمان درس می آوردیم، یک بیت شعر می ساختم و به ایشان نشان می دادم. تشویق می کرد و ترغیب می نمود. هیچگاه ندیدم که لبخندی که نشان از بچه گانه بودن و غیر علمی و یا غیر ادبی بودن آنچه ساخته بودم، بر چهره ایشان نقش ببندد. هر چه بود، لطف و محبت و عنایت و پدری و استادی و تربیت بود.

بخوبی یاد دارم که روزهای محرم، به خصوص دهه اول محرم که معمولا حوزه تعطیل بود، ایشان به هیچ وجه درس خودشان را برای ما چهار نفر تعطیل نمی کرد. می فرمودند که یکی از اهداف قیام امام حسین (ع) آموختن علم و دانش و تربیت و افزایش معرفت انسان است. یکی از بهترین کارها، یا بهترین کار در این ایام همین است که علم دین در آن آموخته شود که بهترین کار است. قطعا تا روز نهم محرم درس را برای ما تعطیل نمی کرد، اما بنظرم روز عاشورا درس تعطیل می شد. بهر حال، این کار استاد، درس بزرگی در زندگی بود که چگونه باید حتی به محرم نگاه کرد و در پی علم و معرفت و شناخت حرکت کرد. با چنین اقدامی می خواستند به ما بفهمانند که مقدمه شناخت امام و قیام امام و جهاد و شهادت امام، شناخت دقیق مسائل دینی و علوم دینی و معرفت دینی است. بدون این چراغ، نمی توان ادعای معرفت و دانائی کرد.

آن زمان هر چه بود، گذشت. اکنون که بیش از 40 سال از آن زمان می گذرد، حسرت آن روزها را می کشم. لحظه هایی که با خلوص کودکانه هیچ چیز بجز یادگیری و تلاش برای آدم شدن نداشتیم. بزرگان زیادی را می دیدیم و می خواستیم بدانیم که چگونه بزرگ شده اند، و چه کار بزرگی را انجام داده اند. در صدد این بودیم که دنیا را مزرعه آخرت سازیم. تلاش می کردیم که یک مومن واقعی باشیم و تلاش های فراوان دیگر و تصورات زیاد و خیالهای بیش از حد. اکنون که به گذشته نگاه می کنم، می بینم هنوز هم چیز زیادی تغییر نکرده است. من در هیچ مرحله ای از زندگی، چه خوب و چه بد، چه شیرین و چه تلخ، چه با موفقیت و چه با شکست، حسرت بازگشت به گذشته و شروع از نو را نکرده ام و نخواهم کرد. بنظرم می رسد این راه، همین راه خواهد بود اگر دهها بار از آغاز آن شروع کنم. نه چیزی به آن افزوده و نه چیزی کاسته خواهد شد. شاید خیلی ها این سخن را نپذیرند، اما آنچه که می ماند حقیقتی است که انسان به آن دست می یابد، و کتابی که بهمراه او تا ابد خواهد بود که چگونه در این کتاب، خود را پیدا کرده است، چگونه ساخته است، و چگونه معرفی کرده است. انسان در حقیقت بیش از یک متن نیست. متنی که گاهی خواندنی است و گاهی دور ریختنی است. خدا کند که متن ما خواندنی باشد.

اساتید من- ۳

3- معلم من: حجت الاسلام آل طه

وی معلم فارسی و املا و انشا ما بود، در سطح متوسطه. تنها روحانی مدرسه بود که به سبک روحانیون متجدد حدود چهل و اندی سال پیش لباس می پوشید. خوش چهره و بسیار مرتب و شیک. مهربان و مشوق دانش آموزان برای یادگیری به ویژه در درس املا و انشاء. آنچه که به یاد دارم، تقریبا این بود که همه دانش آموزان از نظر املا بهترین ها شدند. یاد گرفتند که چگونه با کلمات رفیق باشند و چگونه آنها را بشناسند. غریبگی و غربت کلمات در درس ایشان معنا نداشت. هر چه بود دوستی و اُخت هر چه بیشتر با حروف و کلمات و جملات. بهمین خاطر بود که درس انشاء وی از بهترین درس ها بود. من در همین کلاس بود که یاد گرفتم چگونه با کلمات بازی کنم. آنها را بشناسم. با آنها دوست شوم و گاهی نیز  با آنها حرف بزنم و بگویم و بشنوم. در کلاس ایشان بود که یا من خودم را کشف کردم یا ایشان مرا کشف کرد. باور کنید اغراق نمی کنم. خود را در همان زمان گذاشته ام که چگونه فکر می کردم و چگونه دنیا را می دیدم. در درس انشای ایشان همیشه، انشای خود را در همان کلاس می نوشتم. نه طولانی نه کوتاه. به اندازه ای که توانائی یک کلاس اجازه می داد هم از نظر زمانی و هم از نظر موضوعی. و همانجا انشاء خودم را می خواندم. همیشه هم بیشترین ها نصیبم می شد. در چند درس هم برخی از جملات منظوم را نوشتم. معلم عزیزم مرا بسیار تشویق کرد. گویی کشفی کرده بود که من توانسته بودم بدون هیچ نگرانی و با کمال باوری از خود، شعری به زعم خودم بنویسم. هنوز تشویق های وی در روح و ذهنم نشسته است. راستی هم چقدر لذت بخش است تشویق های یک معلم نسبت به یک دانش آموز. این معلم خوب آنقدر بنده را تشویق کرد تا جرأت یافتم در یکی از سالهای ولادت حضرت علی (ع) کلماتی منظوم به شکل شعر بنویسم و سر صف که اول صبح همه دانش آموزان به صف می ایستادند بخوانم. این خواندن و این تشویق بود که در همان نوجوانی باعث گردید که اولین روزنامه دیواری مدرسه را با کمک یکی دیگر از دانش آموزان تهیه کنم. این روزنامه دیواری را در همان سال اول یا دوم متوسطه تهیه می کردیم با نوشته های کودکانه و کمی هم اظهار فضلهای بچه گانه. از همان زمان بود که با ادبیات و روزنامه نگاری و حرفه شریف خبرنگاری که امروز (17 مرداد 1389) روز خبرنگار هم هست آشنا شدم. و نمیدانستم که در پیری به همین راه خواهم رفت. راهی که اگر آن معلم مرا به آن رهنمون نمی کرد و تشویق نمی کرد و حمایت نمی کرد، نمی دانم که آیا به آن رو می کردم یا خیر؟ راستی هم ما بجز بازتولید همان معلمان خودمان نیستیم؟ نوعی از بازتولید که همراه با بازنمائی های گوناگون. اما گاهی امر بر ما مشتبه می شود. همان گونه که فرعون نیز صلای «انا ربکم الاعلی» سر داد. اما نمی دانست که خدای وی، همان است که رب و ارباب و اله و خالق اوست. و معلم، همان است که هر چه یاد داریم، ریشه در زحمات و تلاش ها و محبت ها و ناراحتی ها و عصبانیت ها و عشق های وی دارد. معلم، همیشه معلم می ماند. چه بخواهیم و چه صلای «انا فهیم و انا عالم» سر دهیم و خود را در مرداب نفس غرق کنیم و ناآگاه از کنار وی بگذریم و خود را به نادانی بزنیم و ادعای فهم و شعور داشته باشیم.

و این داستان همچنان ادامه دارد، چه بخوا هند و چه نخواهند.

حسن بشیر

17/5/1389

اساتید من- 2

2- آقایان مرتضی، کاظم، حسین، و  باقر غروی

از معلمان ابتدائی و متوسطه این چهار نفر برادران غروی هستند که واقعا معلمان نمونه ای بودند که بیشترین ارتباط را با دانش آموزان داشتند، هم از لحاظ تعداد درسهایی که تدریس می کردند و هم از نظر ارتباط آنها با خانواده ها و خود دانش آموزان. افراد بینظیری بودند که ادب، اخلاق، دیانت، علم و صبر و شکیبائی فراوان داشتند. نمی دانم کدام یک از دیگری بزرگتر بود، البته آقای باقر غروی پسر عموی بقیه بود و هر سه ی دیگر برادر.  بهر حال، از اینکه اکنون آنها را به نام کوچک خواهم خواند نهایت محبتی را منعکس می کند که پس از نیم قرن زندگی، خاطرات آنها را با خود بازگو می کنم و با دوستان و خوانندگان نیز. مرتضی بنظرم بزرگتر از همه بود. تاریخ و تعلیمات اجتماعی و جغرافیا سهم ایشان بود. گاهی به علت بازیگوشی هایی که داشتیم، گوشمان را می گرفت و می کشید. هنوز که هنوز است وقتی به یاد ایشان می افتم، گوش کشیدنهایش بهترین ارمغانی بود که با من سالها زندگی می کند. هر چه بود، همان دردهای محبت آمیزی بود که اکنون احساس می کنم، پر از لطافت و عشق است.

حسین، زبان درس می داد. زبان انگلیسی را خوب یاد داشت، تلاش زیادی هم می کرد که دانش آموزان وی، زبان را بخوبی یاد گیرند. اما، ظاهرا همیشه زمین به یک شکل می چرخد و هنوز هم معظل یادگیری زبان از ازل تا کنون برای همه دانش آموزان و اکنون دانشجویان، بهمان شکل مانده است. نه کانون های زبان و نه تحولاتی که در آموزش زبان در سطح مدارس و دانشگاهها صورت گرفته، توانسته اند که تحولی در فهم زبان خارجی و یادگیری آن انجام دهند. در حالیکه بسیاری از کشورها، حتی همین کشورهای عربی و غیر عربی اطراف ما وضعیت یادگیری و آموزش زبان آنها به مراتب بهتر از ماست. نه از کلاس های متعدد زبان در آنجا خبری به اندازه ما هست و نه این همه هزینه کردن ها. گویا این بازار زبان که اکنون با تحولات ارتباطی و رسانه ای و چشم و هم چشمی و هزاران بدبختی دیگر، راه افتاده بیشتر برای سرکیسه کردن پدران و مادرانی است که به عشق یادگیری «یس» و «نو» فرزندان خود، خود را به آب و آتش می زنند و از نان شب می کاهند تا به شهریه کلاس زبان آنها برسند. اما هر چه می گذرد، بجز آنهائیکه ذاتا از نظر یادگیری زبان توانمنداند، زبان قابل توجهی ندارند که ندارند. گفتن چند کلمه همراه اداهای اَ و اُو که زبان نیست.

بهر حال، حسین، استاد مهربانی بود. معلم بسیار آرامی بود. نه از گوش کشیدن های وی خبری بود و نه با دانش آموزان سر و صدا می کرد. بسیار متین، بسیار مهربان و بسیار آرام. شاید همین آرامی وی بود که باعث می گردید دانش آموزان وقعی به درس زبان ننهند. شاید...

کاظم، استاد بزرگواری بود که بیشترین نفوذ و حضور و ارتباط با دانش آموزان و حتی خانوداده های آنان داشت. ریاضی و هندسه و جبر بعهده وی بود. هنرمندانه درس می داد و دانش آموزان را با مطالب سخت ریاضی آشنا می کرد. هر چه در این زمینه از خاطرات خوب و بد، دانش آموزان داشتند، از همین درس ها بود. کاظم، معلمی بود بسیار متین و هشیار. ارزیابی وی از دانش آموزان دقیق و همراه با شناخت. یادش به خیر که همیشه به یادش هستم. بسیاری از آنچه یادگرفتم مدیون ایشان است. نه تنها در ریاضی و هندسه و جبر، بلکه در شناخت زندگی با همان روح بچه گانه ای که در کودکی و نوجوانی داشتم.

باقر، استاد همه جانبه ای بود که درس عربی  را بخوبی تدریس می کرد. هنرمندی بود که هنرمندانه به دانش آموزان در سطوح مختلف آموزش می داد. با محبت بود، با بزرگ منشی، از کوتاهی و بچگی و پخمگی بچه ها می گذشت و به آنها یاد می داد که چگونه باید یاد بگیرند. علیرغم اینکه نوجوانانی کوچک بودیم اما تلاش می کرد که با بزرگی با ما صحبت کند. بزرگی در وجودش بود. لذا بزرگی را در دیگران می دید و می جست و پرورش می داد. یاد او بخیر.

نمی دانم این اساتید هنوز زنده اند یا خیر. مطمئن هستم که حداقل مرتضی، و کاظم و باقر نیستند. اما حسین را فکر می کنم هنوز هست. گویا در مشهد زندگی می کند. یافتن وی ساده نیست. نه از بابت، نداشتن همت برای یافتن وی، بلکه به این دلیل که نمیدانم که با چه کسانی باید تماس بگیرم یا از چه کسانی باید بپرسم. امیدوارم که روزی بتوانم این معضل را حل کنم.

هنوز که هنوز است، وقتی به یادشان می افتم، که بسیار هم به یاد آنها هستم، بجز دعای خیر، در هر لحظه از زندگی، چیز دیگری ندارم که بدرقه راه آنان کنم. بخشی از زندگی من، چه خوب و چه بد، با آنها پیوند خورده است. آنان، بودند و هستند و خواهند بود با من و با روح من و قلب و هوش من. هیچگاه از من دور نخواهند شد. و من نیز از آنان.

یاد آنان بخیر و روحشان شاد.  

حسن بشیر

17/5/1389