وب نما: پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

وب نما: پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

۱۰- اساتید من: در میانه راه به سوی دانشگاه جندی شاپور (اهواز)

10- اساتید من: در میانه راه به سوی دانشگاه جندی شاپور (اهواز)

حسن بشیر

4/9/1389- تهران

خاطرات مشهد و دانشگاه آن را رها می کنم. نه به این دلیل که خاطرات آن قابل ارائه نیستند، اما به دلیل طولانی شدن و اجتناب از حاشیه پردازی و رسیدن به اصل مطالبی که مایل بودم درباره اساتید داخل و خارج کشور داشته باشم؛ به یک خاطره مهم دیگری در میانه راه میان مشهد و اهواز در خوابگاه دانشجویان تهران در همان سال 1352-1351 اشاره کنم.

داستان از این قرار است که من گاهی که به تهران می رفتم به دلیل داشتن برخی از دوستان دانشجو در دانشگاه تهران به خوابگاه آنها در امیرآباد سر می زدم و شب ها را در آنجا به سر می بردم. در یکی از روزهای اوائل تعطیلات تابستانی که عملا دانشگاه تهران می رفت که تعطیلات خود را آغاز کند و در خوابگاه نیز تعداد نه چندان کم اما نه همانند همیشه، دانشجویان حضور داشتند، از مشهد عازم تهران شدم تا از آنجا به دانشگاه اهواز که تازه از طریق کنکور در رشته مهندسی کشاورزی آن قبول شده بودم، بروم. در همان سال نیز برادر بزرگتر خودم یعنی مهندس حسین بشیر که مهندسی راه و ساختمان خود را تازه به پایان رسانده بود و در تهران در همان امیرآباد دوران سربازی خود را در یکی از بخش های مربوط به ارتش می گذراند، به دلیل نزدیک بودن محل سربازی به خوابگاه دانشجویان تهران و نیز داشتن دوستانی در همان خوابگاه، روزهای پنجشنبه و جمعه را در خوابگاه نزد دوستان دانشجو می گذراند. شب جمعه ای بود هم من و هم برادرم و هم دوستان دیگری که از آنها یاد خواهم کرد در خوابگاه با دوستان دانشجوی خود جمع شده بودیم. خوابگاهی در آن زمان به نام خوابگاه ورزش بود که تقریبا نزدیک در وردوی محوطه خوابگاهها در امیرآباد بود. در آنجا دوست مشترکی میان من و برادرم داشتیم که نام وی «ر. ص» است که بعدا پس از پیروزی انقلاب اسلامی یکی از بزرگان سپاه بود که در طی هشت سال جنگ تحمیلی عمدتا در جبهه ها خدمت می کرد. دکترای خود را از همان دانشگاه تهران گرفت و بعد از انقلاب در سپاه پاسداران مشغول فعالیت شد و از همان ارگان بازنشسته شد. گر چه هنوز هم همکاری گسترده ای با آن دارد. دوست مشترک دیگری نیز داشتیم که در خوابگاه معروف به «خوابگاه اصفهان» که تقریبا در وسط محوطه بزرگ خوابگاه قرار داشت و چند طبقه بود، زندگی می کرد. بنظرم می رسد که اتاق وی در طبقه دوم بود. دکتر «ع. ح» نیز دکترای خود را از همان دانشگاه گرفت و هم اکنون در دانشگاه مشهد فعالیت می کند. همزمان با رفتن من و برادرم به خوابگاه، دو دوست دیگر ما نیز که یکی از آنها دانشجوی پزشکی دانشگاه تبریز و دیگری یکی از دانشجویان تربیت معلم اند به خوابگاه آمده بودند. من معمولا نزد همان دوست دانشجویی می رفتم که در خوابگاه ورزش اتاق داشت اما آن شب به دلیل اینکه هم برادر من و هم دوست دانشجوی مشترک ما یعنی آقای «ک. ع» به خوابگاه ورزش آمده بودند، شب تصمیم گرفتم که نزد دوست دیگر ما که در خوابگاه اصفهان اتاق داشت، بروم که در آنجا دوست دانشجوی دیگر یعنی همان کسی که در تربیت معلم درس می خواند نیز حضور داشت. در آن شب برادر من و آقای «ک. ع» در اتاق آقای «ر. ص» در خوابگاه ورزش و من و آن دانشجوی تربیت معلم در اتاق آقای «ع. ح» بنا داشتیم که شب را به صبح برسانیم.

شب شد و نصف شب گردید. ساعت حدود 12 شب بود. هنوز نخوابیده بودیم. بر روی تخت خواب های خودمان دراز کشیده بودیم  و گرم صحبت بودیم. در اتاق خوابگاه روبروی من قرار داشت اما دو دوست دیگر روبروی در اتاق نبودند و عملا اگر کسی دم در می ایستاد توسط آنها دیده نمی شد. ساعت نزدیک نیمه شب بود و ما گرم صحبت بودیم که یک سرباز تفنگ به دست که سبیل کلفتی نیز داشت دم در اتاق سبز شد. من که شاهد این صحنه بودم فکر می کردم که یک شوخی است و یکی از دانشجویان هوس کرده است که با دانشجویان دیگر شوخی کند. به دوستی که دانشجوی دانشگاه تهران بود و عملا صاحب اتاق بود با شوخی گفتم که فلانی ببین که این آقا چی می خواهد. وی با دیدن آن سرباز به سرعت از تخت پائین آمد و یک دفعه فریاد زد بلند شوید. مساله جدی بود و آن دانشجو فهمیده بود که این سرباز، یک سرباز واقعی شاهنشاهی بود که با اسحله آتشین آمده بود. خودمان را جمع و جور کردیم و به بیرون از اتاق رفتیم. عجب چیزی مشاهده کردیم . راهرو طبقه دوم خوابگاه هر یک متر به یک متر یک سرباز کاملا مسلح ایستاده بود و دانشجویان در طرف دیگر راهرو دست ها بر روی سر ایستاده بودند. چه وقت این همه سرباز آمده بودند؟ اصلا چگونه آمده بودند و چرا صدای آنها شنیده نمی شد هنوز برای من ناشناخته است. گویی به شکل کاملا مخفیانه و آرام هجوم وسیعی به خوابگاه دانشجویان کرده بودند. آن سال بنا بود که رئیس جمهور آمریکا، بنظرم نیکسون، به ایران سفر کند. رژیم پهلوی ترس زیادی از دانشجویان داشت و این اقدام در صدد این بود که دانشجویان را کاملا شناسائی کرده و آنانی که فکر می کردند شاید باعث زحمت آنان شوند، دستگیر و زندانی کنند. اما اینکه به این شکل گسترده به خوابگاه بیایند چیز عجیبی بود. باور کنید هنوز هم آن صحنه روی به روی چشمان من زنده است. علیرغم گذشت حدود 38 سال از آن حادثه هرگاه که بیاد آن می افتم گویی همین اکنون شاهد آن هستم. بهر حال سه نفری روبروی در اتاق قرار گرفتیم و سربازان روبروی ما. دانشجویان دیگر همگی در کنار همدیگر اما به فاصله روبروی در اتاقها قرار داشتند. برخی فقط با لباس زیر بودند و برخی مانند ما با بیژامه آماده خواب. سربازان و ساواکی های همراه آنها حتی اجازه نداده بودند که برخی از دانشجویان لباس های خودشان را بپوشند و با همان لباس زیر و عملا نیمه لخت به صف کشانده بودند. بیش از دو ساعت بود که ایستاده بودیم و افراد ساواک از هر دو طرف راهرو دانشجویان هر اتاق را صدا می زدند و از آنها استنطاق می کردند. اتاق ما تقریبا وسط راهرو قرار داشت و بهمین دلیل باید آخرین نفراتی می بودیم که مورد استنطاق ساواک قرار  می گرفتیم. بیاد ندارم که چه وقت بود که شاید دل مسئولان ساواک سوخت و پس از دو ساعتی که ایستاده بودیم دستور دادند که بنشینیم. ما هم مانند بقیه نشستیم تا ساعت 5 صبح اما سربازان همچنان با اسلحه آماده به دست ایستاده بودند. دلم به حال آنان می سوخت. چه گناهی داشتند که اینگونه باید مورد فشار قرار می گرفتند. اما مساله جدی بود و ساواک نه تنها برخی از دانشجویان را از خوابگاه خارج و به افراد دیگر می سپرد و آنان را می بردند بلکه بسیاری از کمدهای قفل شده ی دانشجویانی که به مسافرت رفته بودند را می شکستند و تعداد زیادی کتاب، دفترچه و وسائل دیگر صوتی و غیره را جمع آوری و می بردند. حتی برخی از دیوارها را خراب می کردند و به دنبال چیزهایی بودند که گویا می دانستند که دانشجویان مخفی کرده بودند. در برخی از اتاق ها بیشتر توقف می کردند و گویا اطلاعاتی داشتند که دانشجویان این اتاقهای مساله دار هستند و احتمالا دارای مشکلات اطلاعاتی و سیاسی. آن شب، شب عجیبی بود.  نزدیک های صبح بود که نوبت به ما رسید. یکی از افراد ساواک ما را به داخل اتاق فراخواند و ما سه نفر یک بازجویی تمام عیار را تجربه کردیم.

پس از سوال و جواب و بازجویی کامل و گرفتن اطلاعات لازم از ما سه نفر، نمی دانم شاید به دلیل خستگی افراد بازجو و سربازانی که حداقل 5 ساعت سر پا ایستاده بودند، به ما گفتند که سریعا از خوابگاه خارج و به شهرهای خودمان برویم و دیگر به این خوابگاه بر نگردیم. البته تهدید می کردند که دیگر شما را اینجا نبینیم. آن دوست خوابگاهی را نیز که گویا اطلاعاتی از ایشان نداشتند، فقط مورد بازجویی بیشتر قرار داده و بعدا رهایش کردند و رفتند. ما نیز همان روز خودمان را جمع و جور کردیم و به اهواز رفتیم و دوست دیگرمان به جایی دیگر در تهران. این داستان هنوز در ذهن من زنده است. گویی همین دیروز بود. دیروزی که سایه ترسناک و ستمگر ساواک بر سر جامعه بود. خاطراتی که هیچگاه از ذهن محو نمی شوند. خاطراتی تلخ تلخ که هرگز شیرین نخواهند شد.

این حادثه در همین جا خاتمه نمی یابد. من و دو دوست دیگرم از دست ساواک رهایی یافتیم. نمی دانم چه سری بود که آن شب من در خوابگاه ورزش نماندم. آیا این دست تقدیر بود که برادرم و یکی از دوستان دانشجو از دانشگاه تبریز آن شب به آن خوابگاه آمده بودند و چون جا تنگ بود من به خوابگاه دیگری رفتم؟ آیا این دست تقدیر بود که اتاق دوست ما در وسط راهرو قرار داشت و افراد ساواک وقتی به ما رسیدند که از خستگی دیگر نمی توانستند بازجویی را ادامه بدهند و با گرفتن اطلاعات ریز و درشت و تهدید کردن ما اکتفا کردند و رفتند و ما را رها کردند. نمی دانم. اما این را می دانم که در خوابگاه ورزش همه افراد اتاقی که برادرم و آن دانشجوی دانشگاه تبریز حضور داشتند، را دستگیر کردند و به زندان ساواک بردند. برادرم که افسر ارتش بود جرمش سنگین بود. کتابهای اسلامی با خودش داشت. لباس افسری بر تن و در خوابگاه دانشجویان. جرم سنگینی بود. مدتی نسبتا طولانی در زندان ساواک بود. وی را شکنجه کرده بودند اما در نهایت متوجه شده بودند که هیچ گرایش خاص سیاسی ندارد و با تلاش فراوان ما و برخی از دوستان بالاخره آزاد شد. اما آن دوست دانشجوی پزشکی دانشگاه تبریز، به دلیل اینکه به شدت در مقابل ظلم و ستم و شکنجه ساواک پرخاش می کرد و ابراز ناراحتی می کرد به شدت شکنجه شده بود. برادرم حسین بشیر که همزمان با وی گویا در یک سلول زندانی بودند تعریف می کرد که نامبرده به شدت بی تابی می کرد و با افراد ساواک درگیر می شد. آنها نیز نامردی و ستم را به حدی رسانده که انواع شکنجه را بر روی وی اعمال می کردند. آنقدر این اذیت و آزار زیاد بود که نامبرده پس از مدتها که در زندان بود، کاملا کنترل عقلانی و روحی خود را از دست داده بود. وقتی که ساواک وی را در این حالت می بیند، رهایش می کند. نامبرده به دانشگاه تبریز بر می گردد اما گویا ساواک پیش دستی کرده بود و به آنجا سفارش کرده بود که وی را نپذیرند. لذا به یاد دارم پس از حدود یک سال از آن واقعه که من در اهواز بودم، نامبرده به دانشگاه جندی شاپور (اهواز کنونی) برای دیدن من آمد. ریش بلندی داشت، به شدت نگران و عصبی بود. همه اش به این طرف و آن طرف و مخصوصا به پشت سر نگاه می کرد و می گفت آیا وی را تعقیب نمی کنند و از این سخنان. به شدت نگران این بود که دوباره ساواک به سراغش بیاید. آنقدر برای من آن صحنه دردآور بود که فکر نمی کردم که این دوست نازنین و خوب را به این روز افکنده باشند. ترس از ساواک وی را دچار توهم زیاد کرده بود. راه می رفت اما نگران آنها بود. از من می خواست که کمکش کنم. نزد مسئولین دانشگاه رفتم که این دانشجوی پزشکی بود و حاضر است در یک رشته دیگری از علوم از دانشگاه تبریز به اهواز منتقل شود اما هیچکس کمکش نکرد. ناراحت و مایوس به تبریز برگشت. هنوز یک سال از رفتن وی از اهواز نگذشته بود که شنیدم در یکی از شهرهای ایران که خانواده وی زندگی می کردند، بر روی خود بنزین ریخته بود و خود را آتش زده بود. آنانکه این صحنه را دیده بودند می گویند که به بیرون از خانه آمده بود و این کار را کرده بود. هر چه مردم می خواستند آتش را خاموش کنند نمی گذاشت تا اینکه کاملا سوخت. وی در این سوختن می خواست خود را از شر ساواک و ظلم و ستم آن خلاص و رها کند. شنیدن این حادثه برای من به شدت دردآور بود. از اینکه می دیدم یک دانشجوی کوشا و خوب آنقدر شکنجه می شود تا به این روز بیفتد و دیگر نمی تواند خود را کنترل کند و آتش می زند، مساله ساده ای نیست. هنوز هم هر گاه این خاطره را بیاد می آورم، به شدت غمگین و ناراحت می شوم. خدا لعنت کند آنانکه وی را به این روز انداخته بودند. خدایا در آن جهان آتش آنان را زیاد کن، همانگونه که آتش ناخواسته دوست ما را اینگونه پرپر کرد. خدایا روح آن دوست ما را نیز شاد کن. وی را غریق رحمت خود کن که ارحم الراحمین هستی. می دانم که نباید قتل نفس کرد، اما بخوبی می دانم که وی به چه روزی افتاده بود. هنوز جلو چشمان من هست که در اهواز چگونه بر خود می پیچید و نگران و مضطرب بود. خدایا خود می دانی که بسیاری از کارهای ما از روی نادانی و غفلت است. تو خود رحمت و علم و قدرت مطلقی. نادانی ما را به معرفت و غفلت های ما را به هوشیاری و بصیرت تبدیل کن تا بتوانیم راه خود را از بیراهه ها پیدا کنیم. خدایا ما خود را به تو سپرده ایم. ما را رها نکن و در همه احوال توفیق بندگی تو را از ما مگیر. به حق محمد و آل محمد (ص).

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد