وب نما: پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

وب نما: پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

دل نوشته ی استاد به دانشجو

 (دل نوشته ی استاد به دانشجو)

 

به دانشجوی خود در خلوت خویش

درون دل چنین گفتم، کم و بیش

غم من باش، اما با دلم باش

کنار خارهای من، گلم باش

مرا همچون پدر، غمخوار خود دان

امین و رهنما و یار خود دان

بدان استاد تو گر خوب یا بد

همیشه دوستدار توست بیحد

بجز خدمت هدف در دل ندارد

که اندر پیشرفت تو شمارد

تویی فرزند بی چون و چرایش

همیشه بهترین هستی برایش

اگر در کودکی یکتا پدر هست

یکی دیگر تو را همتا پدر هست

که استاد است و دلسوز تو باشد

به فکر هر شب و روز تو باشد

مکن تلخی اگر سختی کشیدی

ز استادت، که جز خوبی ندیدی

نکن پرخاش چون حرفی شنیدی

بکن کنکاش چون حرفی شنیدی

میان حق و باطل نیست راهی

که در هر گام آن بنهفته چاهی

ز بیراهی مجو راهی به هر سو

به هر خویی که بیحاصل، مکن خو

زمان غفلت و بازی گذشته است

هنوز آن دشمن پنهان نرفته است

به ایمان کن مسلح خویشتن را

که درمان می کند هر روح و تن را

به علم روز کن خود را مسلح

نه هر علمی، بجز آن علم اصلح

که هر جهل مرکب هست شیرین

برای آنکه نادان است و بی دین

برایت آرزوهای فراوان

به دل دارم که گفتم با دل و جان

اگر از من شنیدی، این سخن را

مزین کن به نورش روح و تن را

که هر چیزی که گفتم دوستانه است

چه تلخ است و چه شیرین خالصانه است.

حسن بشیر. شنبه. ۹/۵/۱۳۹۵

 

دل نوشته ای از زبان دانشجو به استاد

 (دل نوشته ای از زبان دانشجو به استاد)

(امیدوارم که مورد قبول باشد)

 

الا یا ایها الاستاد، جانم

فدایت می شود روح و روانم

تویی حقا پدر هستی برایم

برای این سخن شاهد، خدایم

تویی هچون پدر دلسوز هستی

درون این دلم هر روز هستی

کلاست درس عشق است و محبت

مرامت با وفا هست و مروت

اگر غفلت به من گه گاه آید

و گاهی تنبلی همراه آید

برای اینکه فکرم صد مکان هست

و روحم بهر آن صدتا، جوان هست

نمی خواهد که در یک جا بماند

خر این علم را یکجا براند

گناهم چیست هر چیزی بخوانم

که آن استاد می خواهد بدانم؟

مگر در علم، آزادی حرام است

چنین اجبار در دانش، کدام است

مگر باید همین یک جزوه را خواند

همان ها را درون مغز بنشاند

دلم می خواهد از دنیا بدانم

هر آنچه دل بخواهد آن بخوانم

نمی خواهم اسیر رنگ باشم

و یا با جزوه ها در جنگ باشم

نمی خواهم که شب تا صبح بیخواب

بخوانم گر چه باشم در تب و تاب

ولی گر چه بگفتم من همین ها

شما چیز دگر باشی در این ها

مقام تو بلند است و عظیم است

و قطعا جایگاه تو فخیم است

هر آنکس علم آموزد به من او

مرا عبد خودش بنمود هر سو

تو هم استاد خوب و نازنینی

تو را من دوست دارم، چون همینی

نه در تو کینه ای دیدم نه تحقیر

اگر هم گفته ای حرفی، ز تدبیر

درون هر دعایم جای داری

زبانم در ثنایت هست جاری

اگر تقصیر دارم در ثنایت

بدان عمدا نباشد از برایت

مرا این درسها افکنده در دام

چو آن گوری که افکنده است بهرام

فراموشم شده حالت بپرسم

به هر روز و شب احوالت بپرسم

ولی من وامدار خلق و خویت

نباشد در دلم جز ماه رویت

چو آیم پیش تو از بهر دیدار

نگردم سیر در دیدار هر بار

حسن بشیر. شنبه. ۹/۵/۱۳۹۵ 

با شراب چشم تو

(با شراب چشم تو)

 

جمعه ها چون می رسد،‌ دلگیر می گردد دلم

با چنین حال خوشی، تفسیر می گردد دلم

پرده ای بین من و آن عاشق دلدار  نیست

هر چه روشنتر شود، تعبیر می گردد دلم

من به هر آیینه ای دیدم مثال روی تو

با چنین  تمثالها، تکثیر می گردد دلم

با تو پیوند دلم از عشق می گوید سخن

هر چه محکمتر شود، زنجیر می گردد دلم

گاه افسرده است این دل، لحظه  ای  بی تاب هست

چون پیامش می رسد، تغییر می گردد دلم

خوانده ام ذکر تو در هر روز و شب در هر مقام

گر نخوانم این دعا را، پیر می گردد دلم

ای فدایت جان و دل، ای آفتاب پر فروغ

گر نتابی بر دلم، تحقیر می گردد دلم

هر گناهی پاک می گردد به لطف توبه ای

با شراب چشم تو، تطهیر می گردد دلم

این دل بشکسته ام هرگز ندارد آرزو

جز وصال توست، چون تعمیر می گردد دلم

+++++

حسن بشیر-جمعه

۸/۵/۱۳۹۵

به نام خداوند نور و امید

(به نام خداوند نور و امید)


به نام خداوند نور و امید

که عشق و زبان و سخن آفرید

خدایی که جز او، الهی نبود

بجز او، به هر جا، گواهی نبود

خدایی که قدرت، سزاوار اوست

و رحمت،‌ به هر کس، ز اسرار اوست

خدایی که نور است و برتر ز نور

که یک جلوه اش  بود، در کوه طور

خدایی که نور از دل نور ساخت

از آن رق و دیوان مسطور ساخت

خدایی که نورش به مقدار بود

پیامش، پیامبر به دلها گشود

خدایی که تدبیر و تقدیر او

گشوده است ابواب تفسیر او

خدایی که ذکرش عزیز است و ناب

و نامش سرآغاز،  در هر کتاب

خدایی  که شکرش به هر  حال هست

چه در حال خوب و چه اندر گسست

+++++++

حسن بشیر، یکشنبه

۳/۵/۱۳۹۵

 

کفران ندارم

(کفران ندارم)


دلم افسرده گردیده است، اما

به مرگ بی هدف، ایمان ندارم

اگر سر در گریبان می گذارم

ز درد خویش، از یاران ندارم

چو قلبم جایگاه عاشقان شد

بجز آنان کسی خواهان ندارم

و گر آرام هستم با چنان درد

به یُمن اوست، این بحران ندارم

خدایا رحمتت بر من فزون گشت

که در پایان خود، کفران ندارم

اگر دارم به دل رنجی فراوان

بدان کز درد بی درمان ندارم

××××××

حسن بشیر، جمعه

۱/۵/۱۳۹۵